گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های بحارالانوار
جلد پنجم
فکر پلید


در زمان حکومت موسی هادی (چهار خلیفه بنی عباس) مرد توانگری در بغداد زندگی می کرد. وی همسایه ای نسبتا فقیری داشت که همیشه به ثروت او حسد می برد و برای اینکه به همسایه توانگرش آسیبی برساند از هیچ گونه تهمت نسبت به وی کوتاهی نمی کرد. ولی هر چه تلاش می کرد به مقصد پلید خود نمی رسید. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خویشتن را در شکنجه سخت می دید. پس از آن که از همه تلاش و کوشش ناامید شد. تصمیم گرفت نقشه خطرناکی را پیاده کند، لذا غلام کوچکی را خرید و تربیت کرد تا اینکه غلام جوانی نیرومند گشت. روزی به غلام گفت: فرزندم! من تو را برای انجام کار مهمی خریده ام و به خاطر آن مسأله این همه زحمتها را تحمل کرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام. در انجام آن کار چگونه خواهی بود؟ ای کاش می دانستم آن گاه که به تو دستور دادم، هدفم را تأمین می کنی و مرا به مقصود می رسانی یا نه؟ غلام گفت: ای آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه می توانم بکنم؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضایت تو در این است که خود را به آتش بزنم و بسوزانم یا خود را در آب انداخته و غرق بسازم، حتما این کارها را انجام می دهم...
همسایه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش کشید و چهره اش را بوسید و گفت:
- امیدوارم که لیاقت انجام خواسته مرا داشته باشی و مرا به مقصودم برسانی.
غلام گفت: مولایم! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بکوشم. همسایه حسود گفت: هنوز وقت آن نرسیده. یک سال گذشت روزی او را خواست و گفت:
- غلام! من تو را برای این کار می خواستم. همسایه ام خیلی ثروتمند شده و من از این جریان فوق العاده ناراحتم! می خواهم او کشته شود.
غلام مانند یک مأمور آماده گفت: اجازه بدهید هم اکنون او را بکشم.
حسود اظهار داشت: نه! این طور نمی خواهم؛ زیرا می ترسم توانایی کشتن او را نداشته باشی و اگر هم او را بکشی، مرا را قاتل دانسته، مرا بجای او بکشند و در نتیجه به هدفم نمی رسم. لکن نقشه ای کشیده ام و آن این که مرا در پشت بام او بکشی تا به این وسیله او را دستگیر نمایند و در عوض من او را قصاصش کنند. غلام گفت: این چگونه کاری است؟ شما با خودکشی می خواهید آرامش روح داشته باشید. گذشته از این شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان ترید. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت این حرفها را کنار بگذارد من تو را به خاطر همین عمل تربیت کرده ام. من از تو راضی نمی شوم مگر اینکه فرمانم را اطاعت کنی. هر چه غلام التماس کرد مولای حسودش از این فکر پلید صرف نظر کند فایده ای نداشت. در اثر اصرار زیاد غلام را به انجام این عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نیز به او داد. و گفت: پس از پایان کار، این پولها را بردار و به هر کجا که می خواهی برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت:
- خودت را برای انجام کاری که از تو خواسته ام آماده کنی. در اواخر شب بیدارت می کنم. نزدیک سپیده دم غلامش را بیدار کرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسایه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابید و به غلام گفت: زود باش کار را تمام کن.
غلام ناچار کارد را بر حلقوم آقای حسودش کشید و سر او را از تن جدا نمود و در حالی که وی در میان خون دست و پا می زد، غلام پایین آمده در رختخواب خود خوابید.
فردای آن شب خانواده مرد حسود به جستجویش پرداختند و نزدیک غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسایه پیدا کردند! بزرگان محله را حاضر کردند. آنان نیز قضیه را مشاهده کردند. این ماجرا به موسی هادی رسید. خلیفه، همسایه توانگر را احضار کرد و هر چه از وی بازجویی نمود مرد ثروتمند اظهار بی اطلاعی کرد. خلیفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گریخت. اتفاقا یکی از بستگان توانگر زندانی در اصفهان متصدی پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را دید. چون از کشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضیه را از وی پرسید. غلام نیز ماجرا را بدون کم و زیاد به او بازگو نمود. وی چند نفر را برای گفتار غلام شاهد گرفت. سپس او را پیش خلیفه فرستاد. غلام در آنجا نیز تمام داستان را از اول تا به آخر بیان نمود. خلیفه از این موضوع بسیار تعجب کرد. دستور داد زندانی را آزاد کردند و غلام را نیز مرخص نمودند.(75)